سقای لب تشنگان حضرت ابالفضل(ع)

سقای لب تشنگان حضرت ابالفضل(ع)

حضرت ابالفضل عباس (ع) چندین مرتبه آب از فرات آوردندوآخرین مرتبه وقتی شدت عطش بچه هارا ملاحظه کردند محضر امام شرفیاب شدند وعرض کرد: ای برادرم آیا اجازه جنگ میدهید؟

امام حسین گریه شدیدی نمودندوپس از آن فرمودند:ای برادرم تو صاحب علم وپرچم لشگر من میباشی وچون تو رفتی لشگر من متفرق خواهد شد.

عرض کرد:سینه ام تنگ شده واز این زندگی به ستوه آمده ودلگیر شده ام.

درهمین گفتگو صدای فریاد العتش اطفال را شنیدند .با اجازه امام به طرف دشمن رفتند ..

وقتی که خواستند وارد فرات شوندچهارهزار نفر آب فرات را محاصره کردند که حضرت با انها مبارزه نمودند ووارد برفرات شدند.

چون میخواستند مقداری از گوارا بنوشند یاد از تشنگی امام حسین واهل بیتش نمودند وآب را ریختند..

وسر انجام جان خودش رابخاطر سیراب نمودن اهل بیت پیامبر (ع)تقدیم نمود وبا شهادتش آثار شکستگی در صورت مبارک امام حسین (ع)ظاهر گردید ..

وبه این مطلب آن حضرت اشاره فرمودند که:هم اکنون پشتم شکسته شد وقدرتم کم شد..

 

 امام صادق در زیارت عموی بزرگوارشان میفرمایند:

  

السلامُ عَلَیکَ اَیُهَاالعَبدُ الصّالِحٍُ المُطیعُ للهِ ولِرسولهِ ولامیرَالمؤمنین وَالحَسَنِ وَ الحُسینِ صَلی الله عَلَیهِم وسَلم..

 

سلام بر تو ای بنده شایسته حق ومطیع خداوند ،وکسی که از رسول خدا وامیرالمومنین وامام حسن وامام حسین (ع) اطاعت نمودی ..

 

وَلَعَن الله مَن جَهِلَ حَقَّکَ وَاستَخَفَّ بِحُرمَتِکَ ..وخداوند لعنت کند کسانی را که حق ترا نشناختند وحرمت تورا سبک شمردند..(کامل الزیارات ،ومفاتیح )

 

سلام به همه دوستان .. به ایام سوگواری سید وسالار شهیدان . اباعبدلله الحسین (ع) رسیدیم..ازهمه تمنا دارم منو از دعای خیرتون بی نصیب نذ ارید.

مطلبی راجع به کربلاواهمیت زیارتش آماده کردم .به امید روزی که توفیق زیارت اون حضرت نصیب همه عاشقاش بشه.. قبل ازهر چیز به خاطر طولانی بودن مطلب واینکه امکان داره زمان زیادی لازم باشه برای مطالعه کامل مطلب آنلاین بمونید ،یه پیشنهاد وراهکار دارم که امیدوارم اجرا کنید وبتونید بدون دقدقه خاطر از قطع ارتباط (یا همون دیس کانکت )مطلب رو کامل بخونید.

 

برای اینکه پس ازِDisconnect شدن بتونید در حالت Offline صفحات رو ببینید ،باید تنظیمات internet option رو که در کنترل پنل هست تغیر بدید:   ابتدا وارد تب Advancedشده وسپس در صورتیکه گزینه :empty temporary internet file when browser is closed تیک داشت ،تیکش رو بردارید ،از این به بعد پس از connect  شدن وباز کردن صفحات اینترنت اکسپلورر ،میتونید این صفحات رو در حالت Offlineهم ببینید..

 

بازم میگم دعا یادتون نره..مخصوصا اونموقع که دلتون شکست وهوای کربلا کرد.

 

در حدیث صحیحی آمده است :پیامبری نیست مگر اینکه سرزمین کربلا را زیارت کرده وبه آن سرزمین خطاب کرده که ماه درخشنده ای را در تو دفن مینمایند.

 

حضرت نوح در کربلا:

 

وقتی کشتی نوح بر روی آب سیر می کرد به سرزمینی رسید که نوح ازتلاطم شدیدآن ترسید که کشتی غرق شود .گفت :"طنت الدنیا ومااصابنی فرع مثل هذه الارض":همه دنیا را دور زدم ومثل این سرزمین ،دلهره ونگرانی به من دست نداد،‌جبرئیل نازل شد وگفت "اینجا سرزمین کربلا وقتلگاه حسین (ع)فرزند آخرین پیغمبر خدا است" . حضرت نوح واصحابش برای مظلومیت آن حضرت گریه کردند وبر قاتلش لعن نمودند.

 

حضرت ابراهیم درکربلا:

 

شیخ الانبیاء ،حضرت ابراهیم (ع) وقتی سوار بر اسب بود ،از این سرزمین می گذشت ،پای اسبش لغزید واز اسب زمین خورد وسرش شکست ،گفت :"(الهی ماحدث منی؟)" خدایا! چه لغزشی از من سر زده که این چنین شد؟..به اراده الهی اسبش به سخن آمده وگفت :این سرزمین کربلاست وفرزند آخرین پیامبرالهی را در اینجا میکشند؛ به خاطر همدردی با خون پاک آن عزیز زهرا (س) خون سرت جریان پیدا کرد.

 

حضرت خاتم الانبیاء محمد مصطفی (ص)در کربلا:

 

حضرت فرمودند مرا به سرزمینی سیر دادند ،که گفته میشد اینجا کربلاست(سرزمین حزن واندوه) واُریتُ فیهِ مَصرَعَ الحُسَینِ (ع) وَاصحابه؛.. ودرآنجا قتلگاه فرزندم حسین واصحاب با وفایش را به من نشان دادند،ودر آنجا یک مجلس سوگواری وعزاداری برپاشد.

 

حضرت سیدالاوصیاء امیرالمومنین علی (ع)درکربلا:

 

ابن عباس می گوید:همراه حضرت علی (ع) در مسیر صفین بودم ،وقتی به دشت کربلا (ساحل فرات)رسیدیم پیاده شدیم .ناگهان آن حضرت با صدای بلند (مثل اینکه بغض گلوی اورا گرفته )گریه کردند وفرمودند :"یَابنَ عباس اَتَعرف هذالموضع؟"..آیا این سرزمین را میشناسی ؟عرض کردم :نمیشناسم .حضرت فرمودند:اگر مانند من میشناختی از اینجا نمی گذشتی مگر اینکه مانند من گریه می کردی ...این را فرمودند وگریه زیادی کردند طوریکه اشک ازمحاسن شریف آن حضرت جاری وبرسینه مبارکشان می ریخت .فرمودند:"این سرزمین کربلاست ،که محل شهادت حسینم وهفده نفر از نسل من وفاطمه زهرا(س) می باشد ومانند مکه ومدینه وبیت المقدس شناخته میشود.

پیامبران وزیارت امام حسین (ع):

امام صادق (ع) فرمودند:زیارت امام حسین (ع)ازهر عمل پسندیده ای ارزش وفضیلتش بیشتر است...   

 

افتخار زمین کربلاء:

 

قال الصادق (ع) :"ان ارض اکعبه قالت :

زمین کعبه گفت :کیست مثل من وحال آنکه خانه خداوند متعال بر من بنا شده ومردم از اطراف واکناف به طرف من می آیند وحرم امن الهی قرار داده شده ام وچه فضیلتهایی که برای زیارت این مکان مقدس وارد شده(از آنجمله :حضرت علی ابن الحسین (ع)فرمودند:تسبیح گفتن در مکه افضل است از خراج ومالیا ت که در راه خدا انفاق شود.1 

وحضرت باقر(ع)می فرمایند:سجده کننده در مکه به منزله در خون غلطیدن در راه خداست ..در روایتی دیگر آورده اند که طعام خوردن در مکه به منزله روزه داشتن در غیر مکه است .وراه رفتن در مکه عبادت خداوند است .2ودر ادعیه بسیاری درخواست زیارت خانه خدا وارد شده است .)  با این حال خداوند به زمین کعبه خطاب کرد :ساکت باش که فضیلت تودربرابر فضایل زمین کربلا ی حسین چون سوزنی باشد .واگر نبود خاک وتربت کربلا،هرگز تورا فضیلت نداده بودم واگر کسی را که کربلا در بردارد(حضرت سیدالشهدا واصحابش ) نبودند،توراوآنچه تو هم اکنون به آن فخر میکنی نمی آفریدم.

وخداوند کربلا را بهترین زمین در بهشت قرار داده است...

 

مقایسه انفاق در حج ودر مسیر کربلا:

 

عبدالله بن سنان می گوید:به امام صادق (ع) عرض کردم :فدایت شوم پدرت درباره انفاق در راه حج می فرمودند به هر درهمی که در این راه خرج کنی برای اوهزار درهم حساب می شود .کسی که درمسیر زیارت امام حسین (ع) انفاق میکند برای اوچیست؟..حضرت فرمودند:به هر درهمی که در این مسیر صرف میکند:هزارهزارهزار..(تا ده مرتبه هزار را تکرار کردند)برای او حساب می شودوعلاوه بر این رضایت وخشنودی خداوندودعای خیر پیامبر اکرم (ص)وحضرت علی (ع ) وائمه معصومین (ع) باری اوست.3

 

ثواب زیارت حسین (ع) برابر بیست حج:

 

راوی میگوید:امام صادق (ع) به من فرمودند:تاکنون چند مرتبه حج را بجا آوردی ؟عرض کردم :نوزده مرتبه .فرمودند:اگرحجت را بر بیست برسانی (درثواب )مثل کسی هستی که یک بار قبر امام حسین (ع)را زیارت کرده است.4

درروایت دیگری آمده که زیارت امام حسین برابر سی حج مقبول می باشد.

درحدیث دیگری از امام صادق (ع) آمده است که امام با یک زائر امام حسین راجع به ثواب زیارت اینگونه فرمودند: باری چه اینجا آمده ای؟

زائر عرض کرد:برای زیارت حسین(ع) آمده ام .فرمود:هیچ خواسته ای نداشتی ؟

عرض کرد:هیچ آرزویی مگر اینکه آن حضرت را زیارت کنم وسلام دهم وبه وطنم برگردم.  حضرت فرمودند:شما چه ثوابی درزیارت آن حضرت میبینید؟

عرض کرد:مازیارت حضرتش را مایه برکت درجان ،اهل وفرزندان ومال ومعایشمان وموجب برآورده شدن حاجاتمان می بینیم.

حضرت فرمودند:آیا می خواهی زیادتر از این ،ازفضیلت زیارت آن حضرت برای تو بیان کنم؟عرض کرد:ای فرزند رسول خدازیادتر برایم بفرمائید.

حضرت فرمودند :زیارت امام حسین (ع)معادل یک حج مقبول خالصانه ای ست که با رسول خدا (ص)انجام شود.  او از این مقدار تعجب کرد.

حضرت فرمود:ای والله(تعجب میکنی؟)برابردوحج ،.وپیوسته از زیارت آن حضرت زیاد فرمودند ،تا اینکه فرمودند:زیارت امام حسین (ع)برابر با سی حج مقبول خالصانه ایست که با رسول خدا (ص) بجا آورده شود.5

 

ترس از ترک شدن حج:

 راوی می گوید:محضر امام صادق (ع) شرفیاب شدم،حضرت فرمودند:امسال حج مشرف نشدی ؟عرض کردم :چیزی که حج بروم نداشتم ولی عرفه درکنارقبر امام حسین (ع)بودم.حضرت فرمودند:از آنها که سرزمین منی را درک کردند کم نیاوردی ،بعد فرمودند:

"حقیقتا اگر اکراه این را نداشتم که مردم حج را ترک کنند،هر آینه حدیثی را برای شما (درباره زیارت امام حسین (ع)بیان میکردم که هرگز زیارت آن حضرت را ترک نمی کردید.6

 

 

ودرحدیث دیگری امام باقر (ع)فرمودند:اگر مردم می دانستند چه فضیلتی در

 

زیارت امام حسین (ع)است،ازشوق ،جان می سپردند ونفسشان از روی حسرت

 

واندوه قطع می شد.7

 

                  مدفن شاه شهیدان کربلاء            مظهر آیات یزدان کربلاء

 

                مخزن اسرار قرآن کربلاء            مرکز ترویج ایمان کربلاء

     

                منشاءغفران یزدان کربلاء         مظهرالطاف رحمان کربلاء                   

 

 

روایات متعددی داریم که زیارت امام حسین (ع) معادل حج وعمره می باشد ،وروایات مختلفی که معادل یک حج ،دوحج ،بیست حج ،سی ،هفتاد،هشتاد،صد وهزار حج ..است وظاهراً این ثوابهای مختلف به حسب مراتب معرفت ورعایت آداب وشرایط می باشد..

(کامل الزیارات ،وسائل ،ج14،باب45،ابواب مزار ومستدرک،ج10،باب34)

 

 

                   چی می شه یابن فاطمه            یه گوشه چشم به ما کنی؟

     

                         .. قلب منو جلا بدی           راهیه کربلا کنی؟؟..

نماز آخر اصحاب عاشورایی امام عشق

نماز آخر اصحاب عاشورایی امام عشق

 

خیمه‌ها آتش گرفت و شمر و همراهانش به سوی خیمه‌سرای امام حمله بردند. شمر نهیب زد که آتش بیاورید تا این خیمه را بر سر خیمه‌نشینانش بسوزانم. اهل حرم از نهیب شمر هراسان شدند و از خیمه بیرون ریختند. امام فریاد کشید: ای شمر! این تویی که آتش می خواهی تا سراپرده مرا با خیمه نشینانش بسوزانی؟ ...دراین اثنا شبث بن ربعی سر رسید و به شمر گفت :« من گفتاری بدتر از گفتارتو و عملی زشت تر از عمل تو ندیده ام. مگرتو زنی ترسو شده ای؟»

 

روز بالا آمده بود که جنگ آغاز شد و ملائک به تماشاگه ساحتِ مردانگی و وفای بنی آدم آمدند. مردانگی و وفا را کجا می توان آزمود، جز در میدان جنگ، آنجا که راه همچون صراط از بطن هاویه آتش می گذرد؟

دیندار آن است که درکشاکش بلا دیندار بماند، وگر نه، درهنگام راحت و فراغت و صلح و سلم ، چه بسیارند اهل دین، آنجا که شرط دینداری جز نمازی غراب وار و روزی چند تشنگی و گرسنگی و طوافی چند برگرد خانه ای سنگی نباشد.

رودر رویی ، نخست تن به تن بود و اولین شهیدی که بر خاک افتاد مسلم بن عوسجه بود، صحابی پیر کوفی. در زیارت الشهدای ناحیه مقدسه خطاب به او آمده است: « تو نخستین شهید از شهیدانی هستی که جانشان را بر سر ادای پیمان نهادند و به خدای کعبه قسم رستگار شدی . خداوند حق شکر بر استقامت و مواسات تو را در راه امامت ادا کند؛ او که بر بالین تو آمد آنگاه که به خاک افتاده بودی و گفت: فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا.»

حبیب بن مظاهر که همراه امام بر بالین مسلم بود گفت :« چه دشوار است بر من به خاک افتادن تو، اگر چه بشارت بهشت آن را سهل می کند. اگر نمی دانستم که لختی دیگر به تو ملحق خواهم شد، دوست می داشتم که مرا وصی خود بگیری...» و مسلم جواب گفت : « با این همه ، وصیتی دارم » و با دو دست به حسین (ع) اشاره کرد، و فرشتگان به صبر و وفای او سلام گفتند: سلام علیکم بما صبرتم.

دومین شهیدی که برخاک افتاد «عبدالله بن عمیر کلبی» بوده است؛ آن جوان بلند بالای گندم گون و فراخ سینه ای که همراه مادر و همسرش از بئرالجعد همدان خود را به کربلا رسانده بود... همسر او نیز مرد میدان بود و تنها زنی است که در صحرای کربلا به اصحاب عاشورایی امام عشق الحاق یافته است. «مزاحم بن حریث» در آن بحبوحه با گستاخی سخنی گفت که نافع به او حمله آورد. مزاحم خواست بگریزد که نافع بن هلال رسید و او را به هلاکت رساند.« عمروبن حجاج» که امیر لشکر راست بود عربده کشید: « ای ابلهان آیا هنوز در نیافته اید که با چه کسانی درجنگ هستید؟ شما اکنون با یکه سواران دلاور کوفه رودر رویید، با شجاعانی که مرگ را به جان خریده اند و از هیچ چیز باک ندارند. مبادا احدی از شما به جنگ تن به تن با آنها بیرون روید. اما تعدادشان آن همه قلیل است که اگر با هم شوید و آنان را تنها سنگباران کنید از بین خواهند رفت.»

عمرسعد این اندیشه را پسندید و دیگر اجازه نداد که کسی به جنگ تن به تن اقدام کند. افراد تحت فرماندهی شمربن ذی الجوشن نافع بن هلال را محاصره کردند و بر سرش ریختند . با این همه، نافع تا هنگامی که بازوانش نشکسته بود از پای نیفتاد. آنگاه او را به اسارت گرفتند و نزد عمرسعد بردند. عمرسعد و اطرافیانش می انگاشتند که می توانند او را به ذلت بکشانند و سخنانی در ملامت او گفتند. نافع بن هلال گفت:« والله من جهد خویش را به تمامی کرده ام. جز آنان که با شمشیر من جراحت برداشته اند، دوازده تن از شما را کشته ام . من خود را ملامت نمی کنم ، که اگر هنوز دست و بازویی برایم مانده بود نمی توانستید مرا به اسارت بگیرید... » و شمر بن ذی الجوشن او را به شهادت رساند.

آنگاه فرمان حمله عمومی رسید و همه لشکریان عمرسعد با هم به سپاه عشق یورش بردند. شمر بن ذی الجوشن با لشکر چپ ، عمرو بن حجاج با لشکر راست از جانب فرات و «عزره بن قیس» با سوارکاران ... و کار جنگ آن همه بالا گرفت که دیگر در چشم اهل حرم،جز گردبادی که به هوا برخاسته بود و در میانه اش جنبشی عظیم ، چیزی به چشم نمی آمد.

راوی

چه باید گفت؟ جنگ در کربلا درگیر است و این سوی و آن سوی ، مردمانی هستند در سرزمینهایی دور و دورتر که هیچ پیوندی آنان را به کربلا و جنگ اتصال نمی دهد. آنجا بر کرانه فرات ، در دهکده عَقر... دورتر در کوفه ، درمکه، مدینه، شام، یمن ... زنگبار، روم، ایران، هندوستان و چین ... طوفان نوح همه زمین را گرفت ،اما این طوفان تنها سفینه نشینان عشق را درخود گرفته است. چه باید گفت با سبکباران ساحل ها که بی خبر از بیم موج و گردابی اینچنین هایل ، آنجا بر کرانه های راحت و فراغت و صلح و سلم غنوده اند؟ آیا جای ملامتی هست؟

... و از آن فراتر، از فراز بلند آسمان کهکشان بنگر! خورشیدی از میان خورشیدهای بی شمار آسمان لایتناهی ، منظومه ای غریب، و از آن میان سیاره ای غریب تر ، بر پهنه اش جانورانی شگفت هر یک با آسمانی لایتناهی در درون. اما بی خبر ازغیر، سر درمغاره تنهایی درون خویش فروبرده، سرگرم با هیاکل موهوم و انگاره های دروغین... و این هنگامه غریب در دشت کربلا .آیا جای ملامتی هست؟

آری ، انسان امانتدار آفرینش خویش است و عوالم بیرونی اش عکسی است از عالم درون او در لوح آینه سان وجود.طوفان کربلا ، طوفان ابتلایی است که انسانیت را درخود گرفته و آن کرانه های فراغت، سراب های غفلتی بیش نیست . انسان کشتی شکسته طوفان صدفه نیست، رها شده بر پهنه اقیانوس آسمان؛ انسان قلب عالم هستی و حامل عرش الرحمن است، و این سیاره؛ عرصه تکوین . اینجا پهنه اختیار انسان است و آسمان عرصه جبروت ، و امرتکوین در این میانه تقدیر می شود... آه از بار امانت که چه سنگین است!

عالم همه در طواف عشق است و دایره دار این طواف، حسین است . اینجا درکربلا ، در سرچشمه جاذبه ای که عالم را بر محورعشق نظام داده است، شیطان اکنون در گیرودار آخرین نبرد خویش با سپاه عشق است و امروز در کربلاست که شمشیر شیطان از خون شکست می خورد؛ از خون عاشق،خون شهید.

عزره بن قیس که دید سواران او از هر سوی که با اصحاب امام حسین رو به رو می شوند شکست می خورند ، چاره ای ندید جز آنکه « عبدالرحمن بن حصین » را نزد عمرسعد روانه کند که :« مگر نمی بینی سواران من از آغاز روز ، چه می کشند از این عده اندک ؟ ما را با فوج پیادگان کماندار و تیرانداز امداد کن.»... و این گونه شد. عمرسعد «حصین بن تمیم» را با سوارکارانش و پانصد تیرانداز به یاری عزره بن قیس فرستاد و ناگاه باران تیر از هر سوی بر اصحاب امام عشق باریدن گرفت و آنان یکایک درخون خویش فرو غلتیدند. دیری نپایید که اسب ها همه در خون تپیدند و یلان، آنان که از تیر دشمن رهیده بودند، پیاده به لشکریان شیطان حمله بردند . از «ایوب بن مشرح» نقل کرده اند که همواره می گفت : «اسب حُر بن یزید ریاحی را من کشتم ؛ تیری به سوی مرکبش روانه کردم که در دل اسب نشست . اسب لرزشی به خود داد و شیهه ای کشید و به رو درافتاد، و لکن خود حُر کنار جست و با شمشیر برهنه در کف ، حمله آورد.» عمرسعد در این اندیشه حیله گرانه بود که اصحاب امام را در محاصره بگیرد، اما خیمه ها مانع بود. فرمان داد که خیمه ها را آتش بزنند و اهل حرم آل الله همه در سراپرده امام حسین(ع) جمع بودند .

خیمه ها آتش گرفت و شمر و همراهانش به سوی خیمه سرای امام حمله بردند. شمر نهیب زد که آتش بیاورید تا این خیمه را بر سر خیمه نشینانش بسوزانم. اهل حرم از نهیب شمر هراسان شدند واز خیمه بیرون ریختند . امام فریاد کشید:« ای شمر! این تویی که آتش می خواهی تا سراپرده مرا با خیمه نشینانش بسوزانی؟ خدایت به آتش بسوزاند!» «حمید بن مسلم » می گوید:« من به شمر گفتم : سبحان الله ! آیا می خواهی خویشتن رابه کارهایی واداری که جز تو کسی درجهان نکرده باشد؟ سوزاندن به آتشی که جزآفریدگار کسی را حقی بر آن نیست ودیگر ، کشتن بچه ها و زنان ؟ والله درکشتن این مردان برای تو آن همه حسن خدمت هست که مایه خرسندی امیرت باشد.» شمر پرسید:« توکیستی ؟» و من او را جواب نگفتم. دراین اثنا شبث بن ربعی سر رسید و به شمر گفت :« من گفتاری بدتر از گفتارتو و عملی زشت تر از عمل تو ندیده ام. مگرتو زنی ترسو شده ای؟» زهیر بن قین با ده نفر از اصحاب خود رسیدند و به شمرو یارانش حمله آوردند و آنان را از اطراف خیمه ها پراکنده ساختند و «ابی عزه ضِبابی» را کشتند. با کشتن او ، یاوران شمر فزونی گرفتند و آخرالامر بجز زهیر همه آن ده تن به شهادت رسیده بودند.

راوی

تن در دنیاست و جان درآخرت ؛ یاران یکایک جان بر سر پیمان ازلی خویش نهاده اند و بال شهادت به حظیره القدس کشیده اند ، اما پیکر خونینشان، اینجا، این سوی و آن سوی، شقایق های داغداری است که بر دشت رسته است . تن در دنیاست و جان درآخرت ، و در این میانه ، حکم بر حیرت می رود... روز به نیمه رسیده است و دیگر چیزی نمانده که کار جهان به سرانجام رسد.

امام نگاهی به ظاهر کردو نظری در باطن ، و گفت:« غضب خداوند بر یهود آنگاه شدت گرفت که عزیر را فرزندخدا گرفتند و غضب خدا بر نصاری آنگاه که او را یکی از ثلاثه انگاشتند و بر این قوم ، اکنون که بر قتل فرزند رسول خود اتفاق کرده اند...» و همچنان که محاسن خویش را در دست داشت گفت:« والله آنان را در آنچه می خواهند اجابت نخواهم کرد تا خداوند را آن سان ملاقات کنم که با خون خضاب کرده باشم...» و سپس با فریاد بلند فرمود:«آیا فریاد رسی نیست که به فریاد ما برسد؟ آیا دیگر کسی نیست که ما را یاری کند؟ کجاست آن که از حرم رسول خدا دفاع کند؟»... و صدای گریه از خیمه سرای آل الله برخاست.

راوی

دهر خجل شد و اگر صبر خیمه بر آفاق نزده بود، آسمان انشقاق می یافت و خورشید چهره از شرم می پوشاند و سوز دل زمین، دریاها را می خشکاند و... سال های دریغ فرا می رسید. آن شوربختان خجل شدند، اما آب و خاک و آتش و باد، سخن امام را در لوح محفوظ باطن خویش به امانت گرفتند و از آن پس، هر جا که آب از چشمی فرو ریخت و خاک سجاده نمازی شد و آتش دلی را سوخت و باد آهی شد و از سینه ای برآمد، این سخن تکرار شد. از خاکی که طینت تو را با آن آفریده اند باز پرس؛ از آبی که با آن خاک آمیخته اند،از آتشی که در آن زده اند و از نفخه روحی که در آن دمیده اند باز پرس، تا دریابی که چه امانتداران صادقی هستند . تاریخ امانتدار فریاد«هل من ناصر» حسین است و فطرت گنجینه دار آن ... و ازآن پس ، کدام دلی است که با یاد او نتپد؟ مردگان را رها کن، سخن از زندگان عشق می گویم.

خورشیدبه مرکزآسمان رسید و سایه ها به صاحب سایه پیوستند .امید داشتم که قیامت برپا شود، اما خورشید در قوس نزول افتاد و سِفرِ زوال آغاز شد. «ابوثمامه» در سایه خویش نظر کرد که جمع آمده بود و نظری نیز در آسمان انداخت و دانست که وقت فریضه زوال رسیده است ... شاید ترنم ملکوتی اذان مؤذن کربلا، «حجاج بن مسروق» را شنیده بود، از حظیره القدس ، حجاج بن مسروق همه راه را همپای قافله عشق اذان گفته بود، اما اکنون در ملکوت اذن حضور دائم داشت و صوت اذانش جاودانه در روح عالم پیچیده بود... لکن در عالم تن... این پیکر بی سراوست، زیب بیابان طف. اینجا بلال و حجاج وقت نماز اذان می گفتند ، اما آنجا ، تا بلال و حجاج اذان نگویند وقت نماز نمی رسد... تن در دنیاست و جان درآخرت ، و در این میانه ، حکم بر حیرت می رود.

ابو ثمامه صائدی وقت زوال را یادآوری کرد.امام در آسمان تأملی کرد و گفت:« ذکر نماز کردی؛ خداوند تو را از نمازگزاران و ذاکرین قرار دهد. آری ، اول وقت نماز است. بخواهید از این قوم که دست از ما بدارند تا نماز بگزاریم.» لشکر اعدا آن همه نزدیک آمده بودند که صدای آنان را می شنیدند. حصین بن تمیم عربده کشید:« این نماز مقبول درگاه خدا نیست.» و این گفته بر حبیب بن مظاهر بسیار گران نشست: «نماز از فرزند پیامبر قبول نباشد و از شما شرابخواران ابله قبول باشد؟!»

راوی

نماز ، روح معراج نبی اکرم است ،و او بی اهل کسا به معراج نرفت. نماز از او قبول نباشد که با هر تکبیری حجابی را می درد آن سان که با تکبیر هفتم دیگر بین او و خالق عالم هیچ نماند و از شما قبول باشد که نمازتان وارونه نماز است؟ عجبا! حباب را ببین که چگونه بر اقیانوس فخر می فروشد!

حصین بن تمیم به حبیب بن مظاهر حمله ور شد و آن صحابی کرامت مند پیر عشق نیز شیر شد و با شمشیر بر او تاخت و ضربه ای زد که بر صورت اسب او فرود آمد و حصین بن تمیم بر خاک افتاد و یارانش او را از میانه در ربودند. حبیب سخت می جنگید و آنان را به خاک و خون می افکند که دوره اش کردندو مردی از بنی تمیم ضربه ای با شمشیر بر سر او زد و دیگری نیزه ای که از کارش انداخت. «بدیل بن صُریم »‌از مرکب فرود آمد و سرش را از تن جدا کرد. حُصین بن تمیم او را گفت:« من در قتل او شریکم. سرش را بده تا بر گردن اسب خود بیاویزم و در میان لشکر جولان دهم ، تا بدانند که من نیز در قتل او شرکت کرده ام. اما جایزه عبیدالله بن زیاد از آن تو باشد.»

پس سر حبیب را گرفت و بر گردن اسب آویخت و در میان لشکر جولان داد و بازگشت وسر را به بُدیل بن صُریم رد کرد. حُربن یزید ریاحی و زهیر بن قین با پشتیبانی یکدیگر به دریای لشکر عمرسعد زدند تا امام و باقیمانده اصحاب فرصت نماز خواندن بیابند. چون یکی در لجه حرب غوطه ور می شد دیگری می آمد و او را از گیرودار خلاص می کرد، تا آنکه پیادگان دشمن اطراف حُر را گرفتند و « ایوب بن مِشرَح خَیوانی » با مردی دیگر از سواران کوفی در قتل او با یکدیگر شریک شدند و یاران پیکر نیمه جان او را به نزد امام آوردند. امام با دست خویش خاک از سر و روی او می زدود و می فرمود:« تو به راستی حُری ، همان سان که مادرت برتو نام نهاد؛ به راستی حُری ، چه دردنیا و چه در آخرت.»

راوی

آنگاه اصحاب عاشورایی امام عشق به آخرین نماز خویش ایستادند و سفر معراج پایان گرفت. نخستین نمازی که آدم ابوالبشر گزارد در وقت زوال بود و آخرین نمازی که وارث‌ آدم گزارد، نیز... و از آن نماز تا این نماز ، هزارها سال گذشته بود و در این هزارها، چه ها که بر انسان نرفته بود.

بر گرفته از فصل نهم "فتح خون" اثر شهید سید مرتضی آوینی

تصـــــاویر حرم حضرت امام حسین علیه الســــلام زنده و مستقیــم

السلام علیک یا باعبدالله الحسین

 

تصـــــاویر حرم حضرت امام حسین علیه الســــلام زنده و مستقیــم

 
 

خاطرات سرزمین عشق علیه السلام

مرتضی مرادی

یکشنبه
پس از بررسی گذرنامه نفرات، مجوز ورود به خاک عراق را دادند، اما گذرنامه من و حسن به خاطر نداشتن مهر ورود به ایران در سفر دو سال پیش، با مشکل روبه‌رو شد که با کمک مأموران و البته کمی معطلی، به کاروان پیوستیم.

در آن سوی مرز ما منتظر اسکورتی که قرار بود، این چند روز ما را همراهی کند ماندیم و پس از کمی‌معطلی، با سلام و صلوات، پانزده اتوبوس حرکت کردند. در بین راه، با دیدن رانندگی برادر عراقی و نظافت اتوبوس در دل به راننده‌های خودمان، دست‌ مریزادی گفتم؛ از همه جای ماشین خاک بلند می‌شد.

نخستین روستا در مسیر «بدره» بود؛ روستایی با نخل‌های سر به فلک کشیده و زیبا با خانه‌های گلی و گلنگی؛ پشت‌بام خانه‌ها با وجود آن که در معرض ویرانی بودند، وزن دیش‌های ماهواره را بر خود تحمل می‌کردند.

روستای بعدی «کوت» بود؛ روستایی کوچک با مسجدی بزرگ و فاقد آب کافی برای وضو و. ... حامد که آب پیدا نکرد و وضعیت به گونه‌ای بود که رفتن دستشویی، 500 تومان برایش خرج برداشت (آب معدنی خرید). کم‌کم حضور اسکورت را بیشتر احساس کردیم، البته زیاد هم حواسشان به ما نبود، اما هرچی بود، امنیت نسبی را به همراه داشت. پس از نماز ظهر، با هماهنگی قبلی سازمان حج، در داخل اتوبوس، قاطی‌پلویی محتوی همه چیز خوردیم. حسین با دلی پر از کیفیت بد غذا از من می‌خواست که حتما در سفرنامه‌ام این را بنویسم. من هم گفتم: «سمعا و طاعتا».

تا نجف اشرف چیزی نمانده. اهالی اتوبوس از مداح (حامد) درخواست روضه‌خوانی می‌کنند، اما او پشت گوش می‌اندازد (کلاس گذاشتن برای بعضی از مداحین عادت است!). در این میان، یک کاروان زرهی ارتش آمریکا به آرامی‌از کنار ما می‌گذرد و من به شوخی گفتم: نخونی تحویلت می‌دیم، ببرندت برای رایس بخونی.

ساعت16:30 در شهر «شوملی»، حد‌ فاصل90 کیلومتری نجف، ماشین دوباره خراب شد، اسکورت به خاطر ما این بار را ایستاد و پس از توقفی کوتاه، حرکت کردیم، با تعمیر ماشین، انگار حامد هم موتورش به راه افتاد و شروع به خواندن کرد. انگار ذهنم از کار افتاده، ( البته نه به خاطر صدای مداح)؛ به مردم بومی‌خیره شدم که در چه فقری زندگی می‌کنند! سرزمینی با این پتانسیل و ثروت‌های فراوان حاصل از منابع طبیعی و نیروی انسانی فراوان، چرا باید در این وضع باشد. تنها یک مدیریت قوی ‌می‌خواهد که البته صد سال اولش سخته (به در نمی‌گم که دیوار هم بشنوه!).

با عبور از شهر «بلدی» و دیدن حسینیه شهید محمدباقر صدر، به «دیوانیه» رسیدیم؛ شهرستانی نسبتا بزرگ و شیعه‌نشین. از شهرهای قبلی کمی‌تمیزتر به نظر می‌رسد. مردم شهر جنب وجوش خاصی دارند و غالبا مشغول ساختن خانه‌هایی برای اسکان بودند، فارغ از هرگونه تبصره‌های یک شبه شورای شهر، عوارض نوسازی، مالیات، گیرهای بنی‌اسرائیلی شهرداری منطقه و ناحیه (جدیدا هم شورایاری محله)و . . .

با گذر از «شامیه»، دیگه کم‌کم بوی نجف اشرف با ذکرهای پشت سر هم بچه‌ها به مشام می‌رسد و کسی یارای آن را نیست شوروشعف خود را از دیگران بپوشاند، برای همین، تندتند ذکر عوض می‌کنند؛ «ناد علیا مظهر العجائب. ..، لافتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار و. ..».

پلیس در ورودی شهر نجف اشرف، با دقت ماشین‌ها را بازرسی و به عبارتی، تفتیش می‌کرد. حس عجیب و غریبی که رنگ عجیب و غریب سفید خورشید نیز آن را دو چندان می‌کرد، در وجودمان به غلیان افتاده بود. در نگاه اول گمان کردم، ماه در آسمان است، اما در اصل خورشید بود، اما چرا سفید! نمی‌دانم. ناخودآگاه به غربت امیرالمومنین گریستیم. من هنوز به مدینه مشرف نشدم، اما دوستانی که رفته بودند، می‌گفتند، این همان حالی است که در شهر پیغمبر(ص) به سراغمان می‌آمد، در این هنگام، دیگه نوشتن برام سخت شد، کاغذ را کنار گذاشتم تا انشاءالله شب.

محل استقرارمان هتل مجهول‌الستاره «مصیف الحسن»، روبه‌روی قبرستان وادی‌السلام؛ محلی که به دست تروریست‌ها (با توریست‌ها اشتباه نشه) منفجر شده بود، دارای ظاهری نسبتا مناسب و درخور شخصیت والای ما (برای ریا و محض اطلاع).

پس از استقرار در اتاق‌ها و غسل زیارت، اول رفتیم برای صرف شام (قضیه اول نماز، بعد از غذا) تا با دل و شکم سیر بریم زیارت. بنده خدا آشپز هتل خیلی سعی کرده بود،مناسب با مزاج ایرانی‌ها کباب طبخ کنه، اما هنر نزد ایرانیان است و بس. ناگفته نمونه که هیچ کاری نشد نداره. بگذریم شام خوردیم و رفتیم به سمت حرم امیرالمومنین(ع). اون حس عجیب، بی‌خیال ما نمی‌شد. هتل ما مشرف به شارع حرم بود، با گام‌های آهسته و ذهنی درگیر با تاریخ اسلام، التماس دعاهای دوستان و آشنایان.

خدا وکیلی نماز در حرم امیرالمومنین(ع) به قول بچه تهرونی‌ها خیلی فاز داد، من که در تهران، عبادتهام از دماغم هم بالاتر نمی‌رفت، احساس می‌کردم، بی‌وزن‌ترین موجود روی زمین هستم و نمازم در عرش اعلا با نماز خوبان سنجیده می‌شود. نماز که تمام شد، رفتم پیش رفقای خلوت‌نشین. با صدای عده‌ای از جوانان مشهدی که در حال تحویل گرفتن وسایل نظافت بودند، به خود آمدیم، ما هم برای این که از قافله خادمان افتخاری عقب نمونیم، شتافتیم. خادم حرم امام رضا (ع) شدن، جدای از توفیقش، باید پارتی هم داشته باشی و برای ما که تا به حال هیچ یک از موارد را نداشتیم، فرصتی بود، برگشت‌ناپذیر. سنگ‌های حول حرم را ذکرگویان و با افتخار تمام، طی میکشیدیم، خیلی‌ها به حال ما غبطه می‌خوردند و التماس دعاداشتند. قصد نظافت داخل حیاط را داشتیم که تولیت حرم اجازه ندادند، کلی ترفند زدیم، نشد. شب از نیمه گذشته بود و ماه، زیبایی خودش را در هوای صاف نجف به رخ همگان می‌کشید.

با 27ساعت اتوبوس‌نشینی و چند ساعتی رانندگی طی! کلی خسته و خواب‌آلود برگشتیم هتل.

دوشنبه
پس از خوردن صبحانه، هتل را به قصد حرم ترک کردیم. در مسیر به قبرستان وادی‌السلام که دارای قبرهایی با سنگ‌های برجسته و سکو‌شکل است رفتیم. روایت است که روح مومنان پس از مرگ به این مکان آورده می‌شود، برای همین، از تقدس خاصی برای شیعیان برخوردار است. قبر دو تن از پیامبران الهی؛ حضرات هود و صالح (علیهم‌السلام) و آیت‌الله قاضی در این مکان به خاک سپرده شده است. از خیابان متصل به وادی‌السلام به سمت حرم، آرام، آرام گام برداشتیم، گنبد طلایی حرم امیرالمؤمنین (ع) با دل بازی می‌کنه، نزدیک گیت بازرسی، دوربین و موبایل را تحویل دادیم و داخل شدیم. دوباره حیرانم، خدا شاهد است، داخل شدن برای بار نخست سخت است؛ نمی‌دانم شاید برای من که کم ظرفیت هستمف این حالت صدق می‌کند و اغراق نیست، بلکه واقعیتی است انکارناپذیر.

حیات را بالا و پایین کردم، دلم طاقت نیاورد، رفتم داخل، چشم سر که به ضریح افتاد به سجده افتادم. خدا را شکر که زیارت قبر بهترین در عالم پس از پیامبر اعظم (ص) را نصیب ما کرد.

در حال زیارت بودم که صدای مهیبی من را به خود آورد. اول گمان کردم، انفجاری رخ داده، به بیرون که آمدم، متوجه شدم صدای رعد و برق است، آسمان، برکت خودش را به زمین می‌فرستاد و بارانی زیبا و غیرمنتظره‌ای باریدن گرفت. همگی از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدند، سریع به سمت ناودان طلا، که روایت است، دعا حتما در این مکان در هنگام باران مستجاب است رفتیم، خیلی‌ها از هیجانی که داشتند، حاجاتشون را بلند بلند می‌گفتند؛ یکی جوانش را دعا می‌کرد و دیگری مریضش را، شاید دیگر چنین لحظه‌ای پیش نیاید. کلی آدم جمع شده بود، البته از آنجا که خانم‌ها همیشه مقدم‌ترند، اینجا هم مستثنی نبودند! آقایان بندگان خدا هم از ترسشان نمی‌توانستند بگویند، خانم‌ها بروید کنار! هرچه با کلاس کنار ایستادیم، افاقه نکرد! برای همین، با یک صدای مردانه غلیظ یاالله، خودم رو زدم به خط مقدم، خلاصه با کلی دَری وری بارمون کردن همشون کشیدن کنار.

همین طور که باران از آسمان بر زمین می‌بارید، آب ناودان طلا هم بر سر ما می‌بارید ، کسانی که حتی شاید یک بار هم باهاشون سلام و علیک نداشتم، به ذهنم می‌آمدن، ما که قابل نبودیم، اما همه را دعا کردم و در رأس آن ظهور حضرت حجت (عج).

وقت نماز ظهر و عصر باران بند آمد، حیات خیس شده بود و ما هم از فرصت استفاده کرده و سریع چند تا طی پیدا کردیم و شروع به طی کشیدن حیات صحن کردیم، هر طی که به زمین می‌خورد، به نیت یکی از دوستان بود. تولیت حرم کاری ازش ساخته نبود، با آن لهجه عربی فصیح می‌گفت، اینجا رو بکش، آنجا را بکش، ما هم با لهجه نه چندان فصیح فارسی می‌گفتیم: « الچشم الحاجی».

ساعت 2 بعدازظهر به قصد زیارت برخی اماکن مقدسه، هتل را ترک کردیم، همان اتوبوس دیروزی بود، البته به برکت لباس‌های تمیز ما خاکش کمی‌ گرفته شده بود.

مسجد سهله که زمانی منزل ادریس پیامبر(ع) بود، نخستین مکان بازدید ما بود. حضرت ابراهیم (ع) نیز در این مسجد سکونت داشته و از این جا به جنگ عمالقه رفت. در این مسجد، سنگ سبزی است که صورت انبیا در آن است و محل فرود آمدن حضرت خضر است. امام صادق (ع) فرمود: وقتی به کوفه وارد شدی، به مسجد سهله برو و در آنجا نماز بخوان. مسجد سهله، محل نزول امام زمان (عج) با اهل و عیالش است. اگر غصه داری به این مسجد بیا و بین نماز مغرب و عشا نماز بخوان و خدا را صدا بزن، خداوند غم و غصه را برطرف و حاجت را روا می‌دارد.

مسجد سهله را به قصد مسجد حنانه ترک کردیم. دلم گرفت، نمی‌دانم چرا؟! بوی محرم می‌آمدف دلیلش را روحانی کاروان می‌گفت: آری، این مکان، روزگاری سر مبارک فرزند حضرت زهرا (س) را در خود به امانت داشت، چه گذشت بر این مسجد، نمی‌دانم، اما مطمئنم که معرفت مسجد حنانه، که ستونش از دیدن تابوت امام علی (ع) کج شد، از خیلی انسان‌ها، بیشتر است. به هرکس که نگاه می‌کردم، مات مبهوت بود، انگار عصر جمعه شده، می‌خواهم از ته دل زار بزنم و گریه کنم.

یا حسین؛ نمی‌دانم در این مسجد سر مطهرت قرآن خوانده یا نه؟! اما من به یاد و نیابت از تو سوره کهف را خواندم: «ام حسبت ان اصحاب الکهف والرقیم کانو من ایاتنا عجبا. ..» .

مسجد کمیل که مزار کمیل‌بن زیاد نخعی، از یاران با صفای امیر مؤمنان هم در آنجاست، مقصد بعدی ما بود. عرفا، کمیل را صاحب س‍‍ِر علی‌ می‌داننند. حضرت به او خبر داده بود که به دست حجاج‌بن یوسف ثقفی، استاندار کوفه از طرف هشام‌بن عبدالملک، شهید خواهد شد. از این رو، وقتی حجاج به کوفه آمدند، به دنبال کمیل فرستاد وکمیل از کوفه فرار کرد. حجاج نیز عطای قبیله‌اش را از بیت‌المال قطع کرد و زمانی که کمیل خبردار شد، گفت: از عمر من چیزی باقی نمانده تا سبب قطع روزی گروهی از مردم شوم، برای همین، به نزد حجاج آمد و آن خبیث دستور داد، سرش را از بدن جدا کردند.

دست فروشان که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را در همه جا و در اسرع وقت به معرض نمایش و فروش می‌گذاشتند، برنامه سفر ما را بهتر و دقیق‌تر از ما می‌دانستند، به گونه‌ای که از هر جا می‌آمدیم بیرون، سریعا همچون « هوشترق» در مقابلمان ظاهر می‌شدند.

حسین بین بچه‌ها بستنی پخش می‌کرد، کلی دعاش کردیم. گفت: خداوکیلی در سفرنامه بنویس. ما هم که بچه ساده گفتیم: الچشم. بعد معلوم شد که بستنی‌ها را حمید خریده.

سه شنبه
در اتوبوس بساط خوردن به پاستف خانم‌ها به اندازه یکسال، آذوقه برداشتند، گویا به شعب ابی‌طالب تبعید شدند. ما هم از فرصت، کمال استفاده را می‌کردیم و با کلی منتی که به سرشان می‌گذاشتیم، خوراکی‌ها می‌خوردیم و برای بانی بعدی صلوات می‌فرستادیم.

وارد خیابانی شدیم که در ابتدای آن، مزار میثم تمار و انتهای آن مسجد کوفه بود. قبر میثم را زیارت و به مسجد کوفه که حدودا نیم کیلومتر فاصله داشت رفتیم. در راه با دو تن از محافظان، رابطه دوستی برقرار کردیم و قدمزنان با مهارتی که در زبان عربی داشتم، با ایشان درددلی کردیم که نگو و نپرس.

در ضلع شرقی مسجد، بیت مولی متقیان و در پشت خانه، ویرانه‌های کاخ ابن زیاد قرار دارد. سمت چپ ورودی خانه دو اتاق؛ یکی برای نشستن اصحاب و دیگری برای حسنین. سمت راست دو راهرو و یک اتاق است؛ راهرو اول، منتهی به محل غسل دادن و کفن‌پوش کردن امیرالمومنین و اتاقی برای اصحاب. راهروی دیگری منتهی به چاه آب خانه و چند اتاق دیگر.

با صدای آن مرد عرب به خود آمدم که می‌گفت: این اتاقی که نشسته‌اید، متعلق به حضرت زینب (س) و اتاق روبه‌رویی هم برای حضرت ام‌البنین بوده است، دلم هری ریخت. خودم را سریع جمع وجور کردم، عجب جایی نشستیم و خودمون هم خبر نداریم.دو رکعت نماز تهیت به جا آوردم و از خانه بیرون شدم. در راه مسجد کوفه، قبر خدیجه‌بن علی(ع)، خواهر حضرت عباس، که مقبره‌ای کوچک داشت، نیز زیارت کردم.

مسجد کوفه، مکانی است که در آن هزار پیامبر و وصی نماز خوانده‌اند. پیامبر اسلام (ص) در شبی که به معراج می‌رفتند، به این مکان شریف آمدند و دو رکعت نماز خواندند. امیرالمؤمنین در ایام کوتاه خلافتش در این مسجد مقدس نماز می‌خواندند و محراب شهادت و عبادت آن حضرت در این مسجد بود. نظم مسجد به خاطر تعمیرات، تا حدودی مختل شده، اعمال مسجد کوفه بسیار است، به گونه‌ای که کاروان‌ها، یک صبح تا ظهر را در مسجدمی‌مانند. وارد صحن مسجد شدیم و در برابر محراب شهادت امیرالمومنین(ع) به ستونی که با سنگ سفید زیبای پوشانده شده بود تکیه زدیم. ضریح شبکه‌ای شکل از جنس نقره روی محراب نصب، و نور قرمزی در داخل آن تابانده شده بود. ایرانیان با قومیت‌های گوناگون می‌آمدند و اعمال انجام می‌دادند.در گوشه‌ای از حرم مسلم‌بن عقیل، قبر مختار ثقفی، که از توابین بود، واقع شده است و روبه‌روی حرم مسلم، مزار هانی‌بن عروه، تنها مدافع و یار حضرت در کوفه بود که به همین جرم هم به شهادت رسید.

چهارشنبه
با اجازه نماز صبح را به خاطر تنبلی یکی از دوستان که مسئول بیدار کردن رفقا بود، خواب ماندیم و پس از صبحانه برای زیارت وداع به حرم رفتیم. در مسیر سری هم به بازار نجف که این روزها رونق خوبی داشت، زدیم. بازار نجف همانند بازارهای قدیمی ‌ایران، به صورت حجره‌ای اداره می‌شد؛ بدین شکل که در حجره‌ها فرش پهن بود و مشتری کفش را درمی‌آورد و داخل می‌شد.

حاج شریفی و روحانی کاروان می‌خواستند، بروند نزد آیت‌الله سیستانی. من نیز همراه ایشان شدم. ابتدای کوچه‌‌ای که منزل ایشان در آن واقع شده بود، چند محافظ ایستاده بود و بنا بر اصل آشنایی، افراد را به کوچه راه می‌داد. ما که رسیدیم پرسید ایرانی هستید؟ گفتیم: بله. بنده خدا، انگار که تروریست دیده، گفت: «رو رو». به من که خیلی برخورد.

رفتم به سمت حرم، نزدیک ظهر بود. وقت خداحافظی، وداع با آنچه سال‌ها آرزوی دیدارش را داشتیم، به راستی فلسفه وداع همین است؟ هر کاری می‌کرم دلم نمی‌آمد، از حرم بیرون بیام. مفاتیح‌الجنان را زیرورو کردم، برای بقال سرکوچه‌ای هم نماز حاجت خواندم، گویا نماز آخر است. نماز ظهر را با جماعت اقامه کردیم و با دلی سرگردان به سمت هتل برگشتم. سرگردانی دل از این جهت که ذوق دیدار نینوا و غم وداع با صاحب خود را باید متحمل شود.

حالا دیگه راهی کربلا شدیم. در 5 کیلومتری کربلا، قبر عون‌بن عبدالله‌بن جعفر (پسر زینب (س)) را که در روز عاشورا توسط مرکبش پس از شهادت به این نقطه منتقل شده بود، زیارت کردیم.

پس از آن، قبر حربن یزید ریاحی را زیارت کردیم؛ همان سردار لشکر ابن زیاد که پس از اطلاع از اصل موضوع رویارویی یزیدیان و سپاه اسلام، به جمع یاران ابی‌عبدالله(ع) پیوست و نخستین شهید کربلا نام گرفت و پیکرش را قبیله بنی‌اسد به منطقه بنی اسد انتقال دادند.

منزل بعدی کربلاست؛ این بار با جرأت بیشتری می‌توان گفت:«بر مشامم می‌رسد هر لحظه بوی کربلا». در حال خواندن زیارت عاشورا بودیم که به یکباره چشمان گنه‌کارمان به گنبد حضرت عباس(ع) روشن شد، خود بخوانید، حدیث مفصل از این مجمل. دل تو دلم نبود، نفهمیدم کی زیارت عاشورا را تمام کردم. اتوبوس در فاصله تقریبا یک کیلومتری حرم در پارکینگی مسافران را پیاده کرد و ما این مسیر را پیاده و بدون هیچ اسکورتی پیمودیم.

نزدیک غروب آفتاب در هتل «البلاد الامین» مستقر شدیم. اتاق را که تحویل گرفتیم، رفتیم به سمت حرمین. به کنار چراغ برق مقابل حرم حضرت عباس که رسیدیم، توان از زانوهایمان گرفته شد، رفقا زار می‌زدند، نمی‌دانم گریه آنان از برای مصیبت اهل‌بیت است یا از سر شوق؟! هر چه باشد فرقی نمی‌کند، ارزش اشک برای ابی‌عبدالله را تنها خدا می‌داند و بس.

وارد بین‌الحرمین شدیم. اینجا هم جزو سرزمین طوبی است، انگار زمین اینجا، از کره خاکی نیست، همه ‌زیبایی‌ها و صفات عالیه در این مکان در وجود انسان متبلوراست، یاد رفقای هیئتی افتادم که هر وقت دلشان یاد کربلا می‌کرد، سری هم به بین‌الحرمین می‌زدند:

یه خیابان بهشتی اسمش بین‌الحرمینه                   
هر کجاش که پا بذاری جا قدم‌های حسینه

دوتا گنبد طلایی رفته تا به عرش اعلی                     
یه طرف حریم سردار یه طرف امیر لشکر

چه اشکالی داره؟ به گفته خود اهل‌بیت: «ذکرنا حرمنا». خیلی از عشاق دلشان با همین آرزوها خوشه. به سمت راست که بنگری، گنبد زیبای حسین(ع) و سمت چپ، گنبد طلایی عباس(ع). پرچم قرمز رنگ برافراشته روی گنبد، که با وزش باد زیبایی خاصی به خود می‌گیره، دل رو با خود همراه می‌کنه تا ظهر عاشورا، و به یاد همه میاره که علمدار سپاه حسین (ع) حتی با جدا شدن دست از تن، پرچم را از خود جدا نکرد. در وصف فضایل عباس، همین بس که امیرالمؤمنین، علی(ع)، او را ابوفاضل خواند.

چه زیبا صفتی است «باب الحوایج»، زیرا همه شیفتگان خاندان امامت ولایت، چشم امیدشان به عباس است؛ عباس تنها برای مسلمانان و شیعیان نیست، بلکه در تهران خودمان بسیاری از اقلیت‌های دینی در روز تاسوعا برای حضرت، عزاداری می‌کنند و فراتر از اینها، عباس، چشم امید ابی‌عبدالله هم بود و درتأیید این حرف، همین بس که حضرت در هنگام شهادت برادرش فرمودند: «الان اِن کَسر ظهری».

نمای بین‌الحرمین به سبب ایجاد سایبان تا حدودی نسبت به گذشته، تغییر کرده، نماز مغرب و عشا را در بین‌الحرمین خواندیم. مقابل درب حرم ابی‌عبدالله، ایرانیان، بساط چای به پا کردند و چای صلواتی توزیع می‌کنند، گروه‌های متعدد با قومیت‌های گوناگون، از ایران و عراق با فاصله، فرشی پهن کرده بودند و عزادری می‌کردند.

پنجشنبه
در بین‌الحرمین، پس از نماز صبح، حامد زیارت عاشورا خواند. شاید این زیارت عاشورا صبح پنجشنبه در این مکان، مزد دو ماه عزاداریمان باشد. پس از صبحانه و استراحتی کوتاه، به کنار شریعه فرات رفتیم؛ همان رودی که از شب هفتم آبش بر اهل حرم بسته شد و از این رو تا ابد شرمنده کودکان حسیـن (ع) خواهد ماند.

امشب شب زیارتی ابی‌عبدلله (ع) و آرزوی هر شیعه‌ای‌ است که در این شب، به زیارت آن حضرت مشرف شود. با دوستان برای ساعت 10 در حرم حضرت عباس قرار گذاشتیم، من کمی‌ دیرتر رسیدم و رفقا در حجره‌‌ای، زیارت‌نامه حضرت عباس (ع) را شروع کرده بودند. برخی از هم‌کاروانی‌های ما هم آمده بودند.

موقع رفتن به حرم امام حسین (ع)، کنار درب خروجی ایستادم. تا خواستم حاجت‌ها را بیان کنم، زنی عرب زبان با حالت عصبی و اشاره با دست به طرف گنبد، شروع کرد به حرف زدن. من که فقط کلمه ابوفاضل آن را متوجه می‌شدم. شنیده بودم که زنان اینجا، این‌گونه با عباس (ع) حرف‌ می‌زنند، اما «شنیدن کی بُود مانند دیدن؟». من که کم آوردم از حرم زدم بیرون. رفقا زودتر رفته بودند. در بین‌الحرمین، گام‌ها را آهسته برمی‌داشتم، به کنار ایستگاه صلواتی مقابل حرم که رسیدم، دیدم بچه‌ها قبلا سنگر را فتح کردند و چای را دو تا، دو تا می‌رفتند بالا. حاج حسن به متصدی چای گفت: داداش شامُ بیار دیرمون شد.کلی خندیدیم، حامد گفت: الان می‌ریم حرم گریه‌تون رو درارم.

جمعه
از خواب که بیدار شدیم، رفتیم فرات برای غسل زیارت، هوا خیلی گرمه و خیس عرق شدیم. غسل که کردیم، در راه حرم حسن گفت: بریم مقام علی‌اکبر(ع)، جلو افتاد، ما هم به دنبال او. انتهای کوچه‌ای باریک، اتاقی به مساحت 6 متر. تا رسیدیم، ناخودآگاه، دل‌ها شکست و هر کدام از ما، مداح شده بود و فرازی از مقتل را می‌خواند. اینجا به عبارتی، قتلگاه ابی‌عبدالله (ع) است. می‌خواستیم از خیابان اصلی برگردیم، اما یکی از رفقا گفت که از کوچه‌ها بریم، شاید زودتر برسیم. حاج‌حسن جلو افتاد، برای خودش می‌خوند و می‌رفت، سر کوچه‌ که رسیدیم، دیدم میخکوب شد و بچه‌ها را صدا زد. کوچه‌ای باریک‌تر، بچه‌ای فقیر کنار گهواره‌ای خالی از نوزاد، نه یک گهواره، بلکه چند گهواره دیگر، تا ما را دید، گهواره‌های خالی از طفل را تکان داد، آری آنجا قتلگاه سرباز شش‌ماهه حسین است؛ آن که تا ندای غریبانه « هل من ناصر ینصرنی» بابا را شنید، با ناله‌هایش لبیک گفت. پسر بچه عرب، گهواره‌ها را تکان می‌داد و دل ما را پرپر می‌کرد. شاید اصلا نمی‌دانست، سرگذشت علی‌اصغر(ع) چه بوده است.

ساعت 5/3 رسیدیم هتل. مسئولان دیگر صداشون درآمده بود و ده نفری آمده بودند، سالن غذا خوری. آقا این چه وضعشه؟ چرا این قدر دیر می‌آیید؟ گفتیم تا کار به دادگاه لاهه نکشیده حلش کنیم، با بدبختی و هزار مخلصم و چاکرم، آرومشون کردیم.

به خاطر یکی از خادمان حرم، تربت اعلا به دستمان رسید، به هفت قسمت بخش کردیم و هرکس به نیتی خاک این قطعه از بهشت را با خود به سوغات می‌برد. ساعت 10 شب در حیاط حرم ابی‌عبدالله (ع) سینه‌زنی راه انداختیم و تا نیمه شب طول کشید. کم‌کم درب حرم را می‌بستند و می‌خواستم ادامه سفرنامه را تا زمانی که از حیاط بیرونمان نکردند بنویسم، اما از بیرون کردن خبری نبود. تقریبا درب‌های حیاط را بستند. به اندازه انگشتان دست، آدم باقی نمانده بود. تا اذان صبح به‌ همراه حامد و یکی از بچه‌های مشهد مقدس که خادم امام رضا (ع) هم بود، در حرم ماندیم.

شنبه
نزدیکای ظهر رفتیم تل زینبه، دقیقا پشت حرم ابی‌عبدالله (ع)، واقعا سخته که از روی تل، فضای اطرافت را نگاه کنی، چه رسد که در روز عاشوار شهادت یک‌یک عزیزانت را از این مکان نظاره‌گر باشی. آری چه بر دل زینب آمد، سِری است میان او و خدایش.

پشت تل زینبیه، خیمه‌گاه واقع شده است؛ بنایی مسجد مانند که در حال تعمیر و بازسازی بود. در راه از بازار کوچکی برای خرید مهر و تسبیح سوغات عبور کردیم، کم‌کم بوی جدایی مشامم را آزار می‌دهد، گشتی در کوچه خیابان‌های حرمین زدیم و به دنبال گمشده‌ای، نمی‌دانم چه چیز را گم کرده‌ام؟!

پس از شام برگشتیم حرمین، شب آخر است تا صبح می‌مانیم، زیارت عاشورای دست‌جمعی خواندیم و هر کس به سویی رفت، شاید آنان نیز به دنبال گمشده خود باشند، تا صبح برای پیدا کردنش بیشتر وقت ندارند. ساعت 12شب، دور هم جمع شدیم و هر کس حرف دلش را تا آنجا که امکان داشت گفت. صدای «لا اله الا الله» جمعی که لهجه ایرانی داشتند، نظر ما را به خود جلب کرد، دویدیم به سمت تابوت، آن میت پدر دو شهید از سادات بزرگوار کاشان بود که پس از زیارت ابی‌عبدالله، یک یا حسین می‌گوید و سر بر زانوی اربابش می‌گذارد. واقعا چکار باید کرد تا ره صدساله یک شبه طی شود. کلی ایرانی جمع شد و گویی غوغایی به پا شد، سریع تابوت را خارج کردند و با کمک پلیس کربلا با اسکورت به مرز مهران منتقل شد. جز هم ‌کاروانی‌های ما بقیه رفتند، درب‌های حیات باز بود، اما درب‌های صحن را بسته بودند.

آقا و خانم جوانی به همراه سر شیفت به سمت درب بسته آمدند. درب را برای آن دو باز کردند و ما هم دویدیم، اما راه ندادند. خادم گفت: این دو، شب اول ازدواجشان است، چه صفایی می‌کردند شب اول زندگی مشترک. تک‌وتنها شش گوشه ابی‌عبدالله را با تمام وجود لمس می‌کنند. هر چی به خادم گفتیم، آقا فرض کن ما هم عروس، داماد هستیم، دو به دو بریم داخل، گفت: لا... آنان که بیرون آمدند، پشت درب بسته نشستیم و تا ساعت‌ها سینه زدیم.

یکشنبه
اذان صبح را که مؤذن گفت، زنگ جدایی را به صدا در آورد، رفتم داخل و زیر رواق نماز خواندم. فرصت آخر است نمی‌دانستم چه بگویم و چه بخواهم. یا حسین! وداع با تو برای ما سخت است. خدا می‌داند چه بر زینب (س) گذشت، به وقت وداع با تو. از حرم زدم بیرون، دیگه در بین‌الحرمین، قدم زدن برام سخته، با هر قدم، یه نیم نگاهی به پشت سر، خاطرات سفر از روز اول در ذهنم تداعی می‌شه، اما چه میشه کرد؟ وقت خدا حافظی است؛ خداحافظ ای میدان مشک، خداحافظ ای آه و اشک، خداحافظ ای کفن العباس، خداحافظ ای بین‌الحرمین، خداحافظ ای تل زینبه، خداحافظ ای حسین، خداحافظ ای عباس... .

به هتل که رسیدن رفقا، ساک من را نیز به لابی آورده بودند، سوار بر چرخ کردیم و به سمت پارکینگ راه افتادیم. فاصله تقریبا یک کیلومتری می‌شد. بدون اسکورت و خارج از منطقه حفاظت شده اطراف حرم، یک کامیون می‌خواست که فقط بار این خانم‌ها را جمع کنه، پای اتوبوس هم از خرید دست برنمی‌داشتند.

به مرز مهران رسیدیم، مامور مرزبانی عراق، کلی گیرهای بنی‌اسرائیلی می‌داد، از خط مرزی که رد شدیم، پا به خاک ایران گذاشتیم، خاک وطن را بوسیدیم. نکته جالب هنگام مهر ورود زدن، مساعدت و مهربانی بیش از حد مرزبانان عزیز بود که اصلا ساک‌هایمان را از گیت هم رد نکردند؛ یعنی اگه کسی می‌خواست می‌توانست، هر چه دل تنگش می‌خواهد وارد کشور کند.

به هر حال، این سفر با همه خوبی‌ها و خاطراتش، این گونه به پایان رسید؛ سختی‌هایش هم زیباست؛ «ما رایت الا جمیلا» واقعا سفر کربلا، تجربه خواب در بیداری است و در یک کلام:


اوقات خوش آن بود که با یار به سر شد
باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود